بیست و هشت
خدایا خودت می دونی تو شرایطی که الان دارم چقدر سخته بخوام بگم می خوام دوست تو باشم............. گدایی سراپا تقصیر را چه به پادشاهی با شکوه و عظمت. منی که اسیر کشمکشهای نفسم هنوز. منی که هنوز تا کمی حواسم پرت می شه می بینم دارم سقوط می کنم. منی که این همه در برابر تو کوچک و ضعیف و حقیرم حتی نمی دونم چطور به دلم انداختی که عاشق دوستی با تو باشم. نمی دونم توی اون صبح پاییزی یخ سرد، روی چمنهای یخ زده توی حیاط پر از هیاهو، چطوری من دلم خواست با تو دوست باشمو جز دوستهای تو باشم. خدای مهربانم می دانم چیزی که می خواهم خیلی بزرگ و دست نیافتنیه اما این خواستن اونقدر بزرگ و شدیده که هیچ نیرویی جلودارش نیست.
برای اینکه دوست تو باشم چه کار باید بکنم؟ چیزی ندارم که برای تو قربانی کنم؟ تهیدست تهیدستم. هیچ چیزی ندارم که به پای تو بریزم. نفس سر کشی دارم که توان مهار کردنش را ندارم. خالی خالی هستم. دستهای دوستی به سوی تو دراز کردم . خدایا تو که دست کسی را پس نمی زنی....پس دوستی من و تو مبارک!
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم | نبود بر سر آتش مُیسّرم که نجوشم |
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم | شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم |
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد | دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم |
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی | که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم |
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم | که گر ز پای درآیم به دربرند به دوشم |
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب | که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم |
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم | که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم |
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت | که تندرست ملامت کند چو من بخروشم |
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن | سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم |
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل | که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم |